بیماری نزد طبیبی رفت و از کمر درد خود شکایت کرد و گفت آقای دکتر این کمردرد امانم را بریده است، سالیان سال است که مرا اسیر کرده، زندگیم را فلج کرده و آرامش را از من ربوده است .
دکتر همانطور که به حرفهای او گوش میداد، نگاهش کرد و گفت محکم بنشین وناگهان با یک حرکت با سرعت نور، آجر محکمیبر گردن بیمار کوبید، بیمار از شدت درد فریاد کشید و بیهوش شد .
وقتی بیمار بهوش آمد، دکتر از او پرسید بهتری عزیزم آیا دردی در کمر حس میکنی و یا ادامه دهم ؟
بیمار گفت :نه آقای دکتر الان من خودم کوه درد شدم و وسعت این درد به قدری زیاد است که باعث شد که کمردردم را فراموش کنم والان دردی در این ناحیه حس نمیکنم .
بیمار همانطور که میدوید از مطب خارج شد و تا پایان عمر از هیچ دردی شکایت نکرد .